خدایاباز این دل گرفته
باز با مرور خاطرات باز گشتم به آن دوران
با خوندن
نامه های خودم که هیچگاه به دست او نرسید ونخواهد رسید....!
نمیدونم ، ولی اینبار یه حس دیگری دارم
حس غریبی است
می دانم چیست ....
اینبار دیگر در انتظار ش نیستم
اینبار تنها حس افسوس در وجودم است
حس خوشی نیست ...
حس درد ناکی است
حسی است که با آمدنش سرا پای وجود را غم می گیرد
غمی که ریشه در قلب و روح دارد
وریشه را می سوزاند
گویی چیزی را از دل خاک بیرون آوری
خاطره ارزشمند با کوله باری از غبار زمان
که نگاه کردن آن تنها آهی از دل بر می خیزاند
آهی با تمام وجود
آهی که تنها میتوانی بگویی که آه است
ولی سنگین ترین وزنه ایست بر روی سینه ات
که با وجودش یارای کشیدن آه هم نیست
وتنها یک حس است
روزها سختی را گذراندم تا به نبودنت عادت کنم
واکنون فکر کنم که دیگر عادت نموده ام
ولی چه سخت ...
تو که هیچ نفهمیدی چه کردی با من
پس حیف بر آن روزها که با یادت سر کردم
ای کاش از همان اول شناخته بودم
تادل برایت نمی گذاشتم
تنها خدا من را در این امر یاری فرمود
وتنهایم نگذاشت ، تا با نبودنت آشنا شوم
واکنون این عظمت وشکوه خداوندی را
تنها نصیب من نمود ، تا بدانم که همیشه با من است
آری خداوند با من است وتنهایم نمی گذارد
در هیچ جا و هیچ مکان